مهیـــــــــــــــــــــاس

... لحظه هایت را در هم آمیز،و بگذار حاصل هم آغوشی طلوع و غروب هایت ، زندگی باشد

مهیـــــــــــــــــــــاس

... لحظه هایت را در هم آمیز،و بگذار حاصل هم آغوشی طلوع و غروب هایت ، زندگی باشد

22. سالگرد

با امروز شد 11 سال. 11 سال دقیق که تو از پیش ما رفتی مامان جون

دلم واست خیلییییی تنگ شده. می دونی ؟

گاهی هنوز چشم به انتظار میشینم که بیای برسی به مقصد

گاهی عروسکی رو که واسم سوغاتی گرفته بودی و هیچوقت نشد که بهم بدیش برمیدارم و فشارش می دم تا اون آهنگی که دوس داشتم رو بخونه

تو اولین عشق رندگی من می بودی. می دونی ؟

چطور تونستی بعد از فهمیدن چنین موضوعی به همین راحتی بزاری و بری ؟؟

 

آخرین باری که دیدمت هرگز از جلوی چشمام نمیره... جوری هم رو بغل کرده بودیم و گریه می کردیم انگار که جفتمونم می دونستیم دیگه قرار نیست هم رو ببینیم...یادته ازت جدا شدم رفتم سمت در اما یهوی دوباره جفتمون دویدیم سمت هم و همدیگه رو محکم بغل کردیم که آخر به زور جدامون کردن.... کاش هیچوقت نمی کردن.....کاش فقط چند ساعت زودتر میرسیدیم تا میتونستم فقط یه بار دیگه زنده ببینمت.حتی از پشت شیشه ای سی یو....

خیلی خیلی دوستت دارم و خواهم داشت. باز هم بیا به خوابم

باز هم بیا....

بیا....

21.21

امروز تولد فراز. بهش تبریک گفتم...

فردا تولد امید... تبریک نمیگم...



وی پی ان ام تموم شده دارم می ترکم

دیروز رفتیم ارومیه خوش گذشت...



همه ی خط هام می تونن به هم مرتبط باشن !



شاید تو این بلاگ بی ربط باشه اما به هر حال این 21 امین پسته ! گفتم که گفته باشم :دی

20.ماهی که نیست...

بیشتر حرفهام رو یه جای دیگه خالی می کنم و وقتی اینجا رو باز می کنم می مونم که چی بنویسم؟ از کجا بنویسم؟؟

باز یه مرداد دیگه اومد یه مرداد داغ و داغون کننده از بچگی از مرداد بدم میومد و از بزرگی از متولدین مرداد !

این تابستون رو فقط با عشق خاطرات بهاری که گذشت و امید به پاییز می گذرونم ! یه جورایی وقتی باد بهار میفتم دلم می خواد هرچه زودتر تابستون تموم شه ولی از طرفی هم کلی کار نا تموم دارم از اونایی که هروقت تو طول سال پیش میان میگم "باشه واسه تابستون.." اما دریغ از تابستون...

ماه اخیر ماه جالبی نبود حداقل برای ساختمون و اهالی ما. جدیدا یه تصمیم بزرگ گرفتم یه تصمیم خیلی حیاتی که شدیدا زندگی مهیاس رو تحت تاثیر خودش قرار میده! اما می دونم اگه هدفم رو بفهمه زیادم ازم ناراحت نمیشه. دلم تنگشه....


19.summer

WoWwW ! This is my blog !!!

 tnx God !!!

خدایا شکرت که هنوز همین خونه متروکه فکستنی رو دارم ! چقدر دوستش دارم !

شایدم چون تابستون شده اینجوری می گم!

شایدم کارم بهش افتاده ! افتاده ؟ یعنی دردی هم دوا می کنه ؟!  I don't know...


بگذریم..


چقدر این روز ها کسل کننده ست....


خدا پاشو من چند سالی باهات حرف دارم... البته اگه پا داری . یا...گوش !

18.بهار

دلم واسه نوشتن تنگ شده بود...

همیشه حال و هوای اردیبشت و خرداد من رو می بره به سالها پیش وقتی تازه بلاگ نویسی رو شروع کرده بودم و دائم آپ می کردم... الانم هروقت این زمانا می رسه یه جور احساس مسئولیت می کنم به اون ذوق و  شوقی که داشتم...!!

البته الان که اوضاع فرق کرده و درس و امتحان رو سرمون آواره درسته که اصلا بهونه قانع کننده ای نیس ولی به اندازه ی کافی حتی فکرش درگیری ذهنی میاره اونقدری که هیچ کار نشه کرد حداقل با خیال راحت...

دخترکم همچنان دلتنگتم.....

بهار بوی تو رو میده

بوی بوته های یاسی که همه جا پر شده ازشون...