مهیـــــــــــــــــــــاس

... لحظه هایت را در هم آمیز،و بگذار حاصل هم آغوشی طلوع و غروب هایت ، زندگی باشد

مهیـــــــــــــــــــــاس

... لحظه هایت را در هم آمیز،و بگذار حاصل هم آغوشی طلوع و غروب هایت ، زندگی باشد

22. سالگرد

با امروز شد 11 سال. 11 سال دقیق که تو از پیش ما رفتی مامان جون

دلم واست خیلییییی تنگ شده. می دونی ؟

گاهی هنوز چشم به انتظار میشینم که بیای برسی به مقصد

گاهی عروسکی رو که واسم سوغاتی گرفته بودی و هیچوقت نشد که بهم بدیش برمیدارم و فشارش می دم تا اون آهنگی که دوس داشتم رو بخونه

تو اولین عشق رندگی من می بودی. می دونی ؟

چطور تونستی بعد از فهمیدن چنین موضوعی به همین راحتی بزاری و بری ؟؟

 

آخرین باری که دیدمت هرگز از جلوی چشمام نمیره... جوری هم رو بغل کرده بودیم و گریه می کردیم انگار که جفتمونم می دونستیم دیگه قرار نیست هم رو ببینیم...یادته ازت جدا شدم رفتم سمت در اما یهوی دوباره جفتمون دویدیم سمت هم و همدیگه رو محکم بغل کردیم که آخر به زور جدامون کردن.... کاش هیچوقت نمی کردن.....کاش فقط چند ساعت زودتر میرسیدیم تا میتونستم فقط یه بار دیگه زنده ببینمت.حتی از پشت شیشه ای سی یو....

خیلی خیلی دوستت دارم و خواهم داشت. باز هم بیا به خوابم

باز هم بیا....

بیا....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد