مهیـــــــــــــــــــــاس

... لحظه هایت را در هم آمیز،و بگذار حاصل هم آغوشی طلوع و غروب هایت ، زندگی باشد

مهیـــــــــــــــــــــاس

... لحظه هایت را در هم آمیز،و بگذار حاصل هم آغوشی طلوع و غروب هایت ، زندگی باشد

چی شدم ؟!

همیشه وقتی آدمایی رو تو موقعیت ها و نقش های خاص می بینم واسم خیلی وقتا به راحتی حدس داشتن اون نقش از روی ظاهر و لایف استایل  طرف معلومه.

اما راجب خودم همیشه دوس داشتم غیر قابل پیش بینی باشم . در اصل برای خودم


اصلا فکرش رو نمی کردم ارشد شدن باعث تغییر رویه ی زندگیم تا این حد بشه !

وقتی به پارسال نگاه می کنم تغییرات کاملا مشهودی رو تو تمام ابعاد زندگیم می بینم. رسما احساس می کنم پیر شدم

حالا دیگه خودم هم شدم کسی که همه به راحتی می فهمن من یه دانشجوی کارشناسی پر شور و هیجان با مسایل روتین این دوره نیستم

مطمئنن اگه درس رو می بوسیدم و مسالمت آمیز ازش جدا می شدم همچنان تو مرحله ی قبل استپ می شدم

شاید حتی یه مرحله هم عقب تر می رفتم !

فکر کنم اگه باز هم بخوام ادامه تحصیل بدم دیگه خودمو قرار نیس بشناسم

خود قبلیم رو دوست دارم

خود قبلیم ، بمون

مرگ بر اندروید

و فیسبوک 

با تمام وجود

اینا همونایی هستن که باعث شدن ما از صفا و صمیمیت و حیاط خلوت و حوض آبی و درخت انار بعد از ظهرای جمعه دنیای بلاگستان دور بشیم

دلم برای شور و نشاط بلاگستان تنگ شده

برای وبلاگ مشترکمون با ستاره 

برای کل کل ها و ثبت خاطرات

برای....

وقتی میام اینجا انگار وارد یه خونه متروکه با شیشه های شکسته و تارهای عنکبوت شدم 

خونه ای که یه زمانی خیلی چیزا رو به خودش دیده و حشمتی داشته 

دلم میگیره..

بیخیال....

۹۴

حس یه زندانی محکوم به اعدامی رو دارم که این لحظات آخر خیلی کارا و حرفای ناتمومی داره که باید انجام بده اما حتی نمی دونه که اونا چی هستن

یا حس مسافری که وقتی از خونه راه میفته همش احساس می کنه که یه چیزی رو جا گذاشته اما نمی دونه چی

یا فراموشی اسمی که همش فکر میکنی نوک زبونته و رو اعصاب

کلا نمیدونم چه حسیه 

فقط میدونم یه چیزی کمه

یه جای کار میلنگه 


تو

تو...
تو تکرار نخواهی شد
انتظار بیهودست
انتظار سنگی ست
برای توازن حیات
و سرنوشت ما چنین بوده است
ببین که چگونه تقدیر
خودش را بخواب خواهد زد
تا عادت کنیم به فاصله ها
و بدانیم خورشید
بی ما طلوع خواهد کرد
و ما در لابلای خاطره ها
خواهیم پوسید ...
افسوس که قانون سرنوشت
تسلیم ما نشد
وما پنهان شدیم از چشمهای روز و شب
تنها در لفافه های عاشقانه ی خویش
حیات داشتیم
و شوق ترنم صدایمان
لبریز شاعرانه بود
برای دوباره بودن ..........

اما تو
تکرار نخواهی شد
زیرا تو برای ابدیت آمده بودی
از عبورهای رنگی
برای معنا شدن در خویش
ناب و بی همتا
ماندی و خواهی ماند
و من هرگز مایوس نیستم از این عشق
که اینجا در خاکی دیگر
در هر فصلی که بی تو خواهم داشت
تصویری از تو خواهم بود
تا ابد.......

اصلا باورم نمیشه که از پست قبلی تا حالا زندگیم تا ایــــــــــــــــــــــــــــن حد ، زیر و رو شده !

اینکه مهمترین شخصیت های زندگیم به طور کل از زندگیم محو شدن و کسایی که اصلا نمیشناختمشون نقش های اساسی و محوری پیدا کردن...

اینکه فهمیدم میشه که تو هم نباشی ، اونم نباشه ،  حتی اون یکی.

هیچ اتفاقی هم نمیفته

فقط شاید

یک پروانه

تو یک گوشه ای از این دنیا

کمی سریع تر بال بزنه.....