مهیـــــــــــــــــــــاس

... لحظه هایت را در هم آمیز،و بگذار حاصل هم آغوشی طلوع و غروب هایت ، زندگی باشد

مهیـــــــــــــــــــــاس

... لحظه هایت را در هم آمیز،و بگذار حاصل هم آغوشی طلوع و غروب هایت ، زندگی باشد

به در...

2 سال از اون سیزدهم کذایی گذشت...

آخرین باری که دروغ سیزده گفتم ، به واقعیت تبدیل شد...

کاش نمیشد...

کـــــــاش...

نمی دونم

اون دروغ زندگی منو زیر و رو کرد

هروقت خوشحالم و از زندگی راضی ام و فکر می کنم دیگه چه خبره ، میگم چه خوب شد که اون 13 به در اون اتفاق افتاد

هروقت که عصبی و از همه چی بریده ام ، میگم کاش اون دروغ رو نمی گفتم...یا حداقل کاش اعلام نمی کردم که دروغه..


مثه وقتایی که از تو عصبانی و ناراحتم و یاداوری اتفاقات سالهای گذشته و تمام نامردیایی که از روی خودخواهی در حقم انجام دادی دیوونم می کنه و دوست دارم هزار و هزار باره بکوبمش تو سرت و تو فقط شرمسار و متاسف باشی از اینکه.....

شاید هنوزم شنیدن آهنگ "ناگهان" ناراحتت کنه ، اما من هر زمان که می شنوم درست یاد همون چیزی که باید می افتم..


دل به آبی آسمان بدهی / به همه عشق را نشان بدهی

بعد در راه دوست جان بدهی / دوستت ، عاشق زنت باشد..........



چقدر دلم برای گذشته تنگ شده...

نه برای نبودنت

برای اون روزهای سه تاییمون...

روزهایی که سه تفنگ دار بودیم و هیچکس حتی فکرشو نمی کرد که این روال حداقل این شکلی پیش بره...

چقدر دلم برای اون باری که سه تایی رفتیم بالکن وسط استخر شاهگلی و آجیل خوردیم و تو شیرینی ماشینت رو دادی تنگ شده..

برای اون باری که 4 تایی رفتیم ویونا و تو عمدا ما رو تنها گذاشتی و من تازه سیزدهم دو سال پیش معنی لبخندای رضا رو فهمیدم...

برای پیاده اومدن از کوه کتابخونه تو اون برف و کولاک و...

این حرف دو سال پیشت که چنین شبی زدی کاملا جلو چشممه : همش تقصیر پویا بود. همه چی تقصیر اون بود...

حالا که نگاه می کنم تازه می فهمم تو کلا عادتت بوده که همه چی رو تقصیر چیزای دیگه بندازی تا گناه خودت کمرنگ تر شه. اگه تو خلالی ایجاد نمی کردی پویا هم هیچ اهمیتی نمی داشت... خودتم خوب می دونی که همه چی صرفا تقصیر کی بود.

هعی.. چی دارم می گم؟؟؟؟؟


دیشب خواب دفتر خاطرات رضا رو دیدم...............................................




سال نو مبارک

هرچند من که هیچ عیدی حس نکردم... نه عید دیدنی ، نه مهمون اومدن ، نه حس خوب ، نه...

این عید که همش تو خواب و بستر بیماری گذشت

اینم که از زمستون ِ بهاریش...

سالی که نکوست از بهارش پیداست....

تحول

کاش این روزا این رنگی نبودن...


انقدر حرف دارم که همشون به طرزی هجوم میارن سمتم که لالمونی گرفتم


با تمام وجود غمگینم ، و مثل همیشه با تمام وجود بیشتر از قبل می خندم.صبر و تحملم بیشتر شده و به طرز عجیبی نسبت به بعضی چیزا واکنش نشون نمی دم.چند تا نفس عمیق می کشم ، و خورد میشم....


بگذریم.... اما کاش... یه کم درکم می کردی و به خیلی چیزا عادت نمی کردی...


روزای خوبی گویا در راهن واسم

بازم شمال

بازم بابلسر

بازم دائم پارکینک 3و4 (البته اگه این هوا و برف بزارن)

بازم دیوونه بازی های قشنگمون با بهترین دوستام

بازم چلنج اکسپتد....


شاید این تحول واسم واقعا لازم بود.....


پ.ن: این کنکور لعنتی ام حتما باید تو اوج لحظه شماری واسه گذشتنش ، یه هفته هم عقب میفتاد !!! 

مهیاس خانوم مامانت یک سال بهت نزدیک تر شد

زادروزم مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــت :پی

یک روز فوق العاده برفی

و

خاطره انگیز......

21 سالم تموم شد

21

یک عدد مقدس......


لعنت به 4 آبان

و لعنت به حافظه ی احمق من

امیدوارم از سال دیگه 4 آبانی وجود نداشته باشه...