مهیـــــــــــــــــــــاس

... لحظه هایت را در هم آمیز،و بگذار حاصل هم آغوشی طلوع و غروب هایت ، زندگی باشد

مهیـــــــــــــــــــــاس

... لحظه هایت را در هم آمیز،و بگذار حاصل هم آغوشی طلوع و غروب هایت ، زندگی باشد

۹۴

حس یه زندانی محکوم به اعدامی رو دارم که این لحظات آخر خیلی کارا و حرفای ناتمومی داره که باید انجام بده اما حتی نمی دونه که اونا چی هستن

یا حس مسافری که وقتی از خونه راه میفته همش احساس می کنه که یه چیزی رو جا گذاشته اما نمی دونه چی

یا فراموشی اسمی که همش فکر میکنی نوک زبونته و رو اعصاب

کلا نمیدونم چه حسیه 

فقط میدونم یه چیزی کمه

یه جای کار میلنگه 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد