حس یه زندانی محکوم به اعدامی رو دارم که این لحظات آخر خیلی کارا و حرفای ناتمومی داره که باید انجام بده اما حتی نمی دونه که اونا چی هستن
یا حس مسافری که وقتی از خونه راه میفته همش احساس می کنه که یه چیزی رو جا گذاشته اما نمی دونه چی
یا فراموشی اسمی که همش فکر میکنی نوک زبونته و رو اعصاب
کلا نمیدونم چه حسیه
فقط میدونم یه چیزی کمه
یه جای کار میلنگه